محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

حنابندون و عروسی فامیل دور...

یه مهمونی... هفته ی گذشته پنج شنبه و جمعه تو سالن مهمون بودیم یک شب برا حنابندون و یک شب برا عروسی (حنابندون) با وجود وابستگی شدید و اینکه کل مراسم رو تو بغلم بودی بازم خوش گذشت هر دو شب میزمون کن فیکون بود و حداقل دو تا بسته ی دستمال کاغذی به اضافه ی چندتا نمکدون و البته سفره های روی میز کاملا ترکیده بود به تو هم خوش گذشت با اون همه خرابکاری و البته صدای موسیقی و دویدن های شاد آخر شب کنار داداش و حدیث جون محمد مهدی! عزیزکم! ممنونم برای بودنت   ...
30 شهريور 1396

پرونده ای که فعلا بسته شد...

واکسن هجده ماهگی ............................ جان و جهانم نوزدهم شهریور ماه هجده ماهت پر شد و باید واکسن هجده ماهگی رو میزدی روز یکشنبه بود و باباجون ساعت نه صبح اومد دنبالمون که ما رو ببره درمانگاه مکان درمانگاه عوض شده بود کمی طول کشید رسیدنمون و واکسن زدنت طفلک داداش ایلیا اونقد هول کرده بود از دیدن واکسن زدنت و گریه هات که حد نداره... بلافاصله بعد از زدن واکسن آروم شدی وقتی برگشتیم خونه و دیدم خوب و سرحالی با خودم گفتم کاش کلاس ژیمناستیک داداش رو بیخود کنسل نمیکردم اما نیم ساعتی که گذشت دیدم کم کم داری بی حال میشی تب کرده بودی با اینکه از صبح بهت استا داده بودم دیگه روی پاهات نمی ایستادی اونقدر ب...
30 شهريور 1396

جشن پایان ترم داداشی

ترم تابستانه ژیمناستیک داداش تموم شد تو تمام جلسات حضور داشتی و حسابی آتیش سوزوندی بعضی روزا صدای خانوم مربیش رو در میاووردی از تموم وسیله ها بالا رفتی و تو تموم سالن من رو می چرخوندی بیشتر روزا تو حیاط ورزشکاه تختی قدم میزدیم و تو با کاج ها و شلنگ های آب بازی میکردی این تابستون ... کلاس ژیمناستیک داداش... ورزشگاه تختی...خانوم مینا ایزدفر همشون خاطره شدن کی میدونه که بعدا چی پیش میاد؟!!!!! آخرین جلسه ی کلاس جشن بود و تو که از ترامپولین و تشک های فنری دل نمیکندی ...
30 شهريور 1396

هجده ماهگی

چه چیزی تو عمقه چشاته که من یک نگاهه تو رو به یه دنیا نمیدم که بعد از تماشای چشمای تو از زمینو زمان عاشقانه بریدم تو با کل رویای من اومدی تا تو سی سالگی باورم زیر و رو شه که زیباترین خط شعرهای من از تماشای چشم تو هر شب شروع شه اومدی تا بره فصله دیوونگی شدی آرامشه کل این زندگی با تو هر ثانیه عاشقانست برام آرزوهامو از کی به جز تو بخوام اومدی تا بره فصله دیوونگی شدی آرامشه کل این زندگی با تو هر ثانیه عاشقانست برام آرزوهامو از کی به جز تو بخوام چشمات و شیطنتی که توشون موج میزنه دنیام رو زیرو رو میکنه تو از کدوم دنیا اومدی که خنده هات اینطوری جهانم رو دگرگون میکنه؟! محمدم چطور وصف کنم آرامشی که از تموم شیطنت هات رو د...
30 شهريور 1396

گودبای پارتی عمه جون

دومین روز از شهریور خونه ی مامانی شون مهمونی بود یه مهمونی به بهونه ی آخرین روزای حضور عمه زهرا خونه ی بابایی محمد من که اون روز حسابی مشغول بودم و واقعا فرصت نکردم هیچ عکسی از تو و داداش بگیرم اما مامان حدیث جون هم حواسش بهتون بود و هم زحمت عکسها رو کشید ممنون مامانش... البته باباجون هم چندتایی عکس از حضور پر رنگ تو و داداش تو پایکوبی آخر شبشون گرفته که هنوز فرصت نکردم بریزم تو سیستم انشاالله به زودی... ...
30 شهريور 1396

جشن عروسی عمه زهرا و سفر به رشت

محمد مهدی نازنینم پانزدهم شهریور نودو شش عروسی عمه زهرا تو رشت برگزار شد... هرچند تو چیز زیادی یادت نمیمونه از این مراسم اما ما روزا و شبای فوق العاده ای داشتیم روزهای پر از هیجان و شلوغی پر از خرید و مهمونی و در آخر سفر به رشت و یک شب به یاد موندنی سفرمون کمی عجیب و طولانی شروع شد اما عالی بود ادامه اش اون چند روز طبق عادت جدیدی که پیدا کرده بودی مثه آدامس به من چسبیده بودی وقتی وارد تالار هم شدیم برنامه همین بود تو کل مراسم فقط نیم ساعت تو رو دادم به باباجون بقیه اش رو توی بغلم بودی وقتایی هم که میرفتی زمین دائم میخواستی بری روی سن یا از پله ها ب...
30 شهريور 1396

عروسک مامان

آخه خودت عروسکی ملوسکم اونقدر این عروسک رو دوست داری مثه دخدرا میگیریش روی پاهات میبوسیش بغلش میکنی و تو خونه راه میبریش اما یه موقع هایی هم هست که یادت میاد پسری اونوقت که عروسک ده تیکه میشه و من فرداش باید بشینم به دوخت و دوز تا صدای داداش ایلیا در نیاد آخه اون طفلکی خیلی مراقب اسباب بازیاش و اصلا مثل تو شیطون و خرابکار نیست!!!!!!   ...
27 شهريور 1396